روزها و رازهای آدمهایی که روزگاری زندگی کردهاند، عاشق شدهاند، و خاطراتی داشتهاند، روی هم تلمبار شده و تبدیل شده به قصههایی که حالا میشنویم، میخوانیم، میبینیم.
قصهی خط عاشق هم دیدنیست. خطی که در یک داستان آمریکایی در دهه 60 میلادی _ کسی چه میداند، شاید از سالها قبلتر_ عاشق یک نقطه شدهبود. خطی که راهی به دل نقطه پیدا نمیکرد. خط، نمیخواست از رسیدن به نقطه ناامید شود، نه تا وقتی که تمام سعیاش را نکردهبود. نقطه برای نویسنده آمریکایی نماد کمال بود؟ معلوم نیست! این خط بود که میخواست تغییر کند. برای رسیدن به نقطه خودش را شکست، از چپ، از راست، بالا و پایین شد. کدام یک از ماست که روزگاری در عاشقی نپیچیدهباشد؟ هر لحظه شکل تازهای به خودش گرفت و مسحور این بازی تازه شدهبود. میتوانست این بازی را تا بینهایت ادامه بدهد. شکلها به هم تبدیل میشدند و خط سرخوشانه میخندید. میپیچید در خودش، و نقطه در هزارتوی عاشقش تاب میخورد و میرقصید.
You are currently using an older browser that can only display a basic version of this website.
Please upgrade or use an alternate browser to see the full version.